زیبا

زیباترین هدیه: اسمش زندگی است!

گوشی تلفن به صدا در آمد به سمتش رفتم گوشی را برداشتم: الوووووو

از آن طرف صدای خانمی به گوش خورد: ببخشید خانم امینی؟ گفتم: بله بفرمایید خودم هستم.

از بیمارستان تماس میگیرم گویا همسرتان تصادف کرده ایشان را به اینجا منتقل کرده اند.

دستانم شروع به لرزیدن کرد، بدنم سرد شد. آدرس بیمارستان را گرفتم نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و آماده شدم با عجله به سمت خیابان رفتم تاکسی گرفتم و خودم را به بیمارستان رساندم. از یکی از پرستارها پرسیدم که همسرم را به اینجا آورده اند نام و نشانی را دادم گفتند باید صبر کنم تا دکترش بیاید تا از او احوالش را جویا شوم.

خیلی نگران بودم، شوکه شده بودم، چرا برای چه؟ حامد که خوب خوب بود؛ دوساعت پیش با هم صحبت کردیم.

در همین فکرها بودم که دکتر از اتاق بیرون آمد رو به من گفت خانم امینی باید با شما صحبت کنم، لطفا به اتاق من بیایید هول شدم یعنی چه اتفاقی افتاده بود چه بلایی سر حامد آمده بود!؟

داخل اتاق شدم با دست و پای لرزان روبه روی دکتر نشستم. او شروع به صحبت کرد: خانم امینی همسر شما متاسفانه وضعیت مناسبی ندارد، ضربه شدیدی به سر او وارد شده که در اصل پزشکی به آن مرگ مغزی” میگویند و از دست ما کاری برنمی آید چرا که به هوش آمدن بیمار در چنین حالتی تقریبا غیر ممکن است مگر معجزه ای رخ دهد!

زبانم بند آمده بود دیگر توان حرکت نداشتم! منظورش مرگ بود یعنی حامد من مرده بود، یعنی حتی دکترها هم نمیتوانند کاری کنند آخر مگر می شود؟

دکتر ادامه داد: خانم امینی میدانم باور مرگ همسرتان بسیار سخت است و تصمیم گیری برای آن ناممکن اما در این وضعیت شما میتوانید تصمیم ارزشمند و بزرگی بگیرید

چشمانم را به دهان دکتر دوخته بودم!

ادامه داد: شما میتوانید اعضای بدن همسرتان را به کسانی ببخشید که میتوانند زنده بمانند و زندگی کنند اما شرایطش را ندارند و تنها چشم امیدشان به کسانی مثل شماست. شما قطعا میتوانید زندگی را به این افراد هدیه کنید.

ازجایم برخواستم فریاد زدم: منظورتان این است که خودم با دستان خود سند ایستادن قلب همسرم را امضاء کنم، میفهمید چه میگویید؟ دیوانه شده اید؟ من هرگز چنین کاری نخواهم کرد و از اتاق بیرون آمدم.

مدتی گذشت اما انگار حامد قصد نداشت چشمانش را باز کند کم کم داشت مرگش باورم میشد امیدم ته کشیده بود انگار دکتر راست میگفت به هوش آمدنش غیر ممکن بود و معجزه ای رخ نداد اما از طرف دیگر نمی توانسم پای برگه ای را امضا کنم تا بدن پاره ی تنم را تکه تکه کنند و قلبش را بیرون بکشند قلبی که هنوز زنده بود قلبی که سرشار از عشق و محبت بود

داشتم با خودم کلنجار می رفتم که دیدم زنی غمگین گریان یک گوشه نشسته کتابچه دعایی به دست گرفته و اشک میریزد. کنارش نشستم پرسیدم خانم چیزی شده چه اتفاقی افتاده خیلی ناراحت هستید؟

شروع به صحبت کرد: پسرم بیماری قلبی دارد ۲۵ سال سن دارد و همین یک پسر را دارم اگر تا یک هفته دیگر قلبی برایش پیدا نکنم ممکن است بمیرد خیلی پیگیر شدیم و هنوز در لیست انتظار هستیم فکر نکنم برایش قلبی پیدا شود پسرم حتما میمیرد.

-چشمانم پر از اشک شد چه غم بزرگی داشت آن مادر. دست بر شانه اش گذاشتم گفتم: امیدت به خدا باشد خدا بزرگ است و بلند شدم

همین طور که قدم میزدم به فکر فرورفتم این همان نشانه است، خدا برای امتحان من این مادر را برسر راهم قرار داد حامد من چه قلبش از سینه بیرون آید چه همانجا بماند آخر می میرد و هیچ امیدی به زنده ماندنش نیست، گرچه برایم سخت است قلب عزیزترینم را به دیگری ببخشم اما با اینکار شاید باعث شوم لااقل قلبش نمیرد نه اینکه قلب او زیر خاک بپوسد

در حقیقت با امضا نکردن آن برگه ها قلب او را خواهم کشت و با امضا کردنش باعث میشوم قلبش زنده بماند و بتپد من میتوانم زندگی را به آن پسر هدیه کنم پسری که تنها فرزند خانواده و هنوز امید به زنده بودنش خیلی است.

حتما حامد هم از تصمیم من خوشحال میشود که با قلبش زندگی را به کسی ببخشم.

من باید پا روی احساس و عشقم بگذارم و تصمیم مهمی بگیرم برای هدیه دادن چیزی که زندگیست.

پای برگه ها امضا شد پسر یک دانه خانواده از مرگ نجات پیدا کرد و قلب حامد من امانتی است در سینه ی او


افسانه مرادی


لینک مطلب در ندای اصفهان


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ تفریحی مبلمان و دکوراسیون 20 39 20 20 091 Alexis حقوق و وکالت در ایران البرزکرين بانک مشاغل شیراز آموزش رایگان سئو دبستان حضرت معصومه ده جشمه کار در ارتفاع - مطالب عمومی و تخصصی معماری و عمران